عشق پیدا بود
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

  دو سه روزی نمی شود که برگشته ام : ازسرزمینی که مردمش درفقر وتنگدستی جانکاهی زنده گی می کنند ، از سرزمینی برگشته ام که درگنداب فساد و بی عدالتی غطه می خورد، ازسرزمین جنگ زده وبی قانونی که هیچ تنابنده یی نمی تواند به نسبت نبود این ارزش های والای زنده گی با خیال راحت شب را سحر وفرا رسیدن روز را تهنیت بگوید، از سرزمینی که در آن کتاب ها را به دریا می ریزند ومی شویند، همچنان که مغزهارا شستشو می دهند وبر زبان ها لگام می گذارند؛ ولی با این همه کمبود ونبود با این همه هیچی وپوچی هرجا که بروی وهرجا که رفتم حرف حرف انتخابات بود وهست و سخن سخن گزینش نامزد متعهد وبا ایمانی که توانایی، درایت  و لیاقت ساختن جامعه یی را داشته باشد تا به رنج ناروای خلق نقطهء پایان بگذارد.

  درنخستین روزهای سفر، گذرم افتاد به گلستانه یی که دوران کودکی ونوباوه گی ام رادرآن گذرانده بودم . برای خودم هم روشن نبود که درآن بوستانسرای  پی چه چیزی می گشتم و چه می خواستم. شاید دلم تنگ شده بود برای دیدن گل شبدر وبوی علف و قدم زدن درکنارجالیزهای سبز خیار ودرختان پیری که توت های شیرین ورنگینش تاهنوز هم شهرهء آفاق است. شاید هم می خواستم بار دیگردر جویبار زلال آن آباده دست ورویم را بشویم و ازآب زلال چشمهء سرد و همیشه جوشان آن گلویی تازه کنم ؛ ولی هنوز گرد راه را ازجامه ام نسترده بودم که خویشتن را دربرابرخوان پراز صفا وصمیمیت وسفرهء رنگین دوستان روستاییم گم کردم وبا سپهری زنده یاد همصدا شدم :

 

 چه گورا این آب!

چه زلال این رود!

مردم بالادست ، چه صفایی دارند!

چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!

 

  همچنان که دست به غذا می بردیم و لقمه یی درگلو می گذاشتیم ودانهء شکری می کاشتیم ، سفرهء دل را نیز گشوده بودیم واز هردری سخن می زدیم. بیشترازمن دوستان سخن می زدند، دربارهء همه چیز وهمه کس وهمه جا. می گفتند ومی گفتند وچه بی پیرایه وبدون پیرنگ هیچ سالوسی ویا فریبی .درد های دل تمامی نداشت ، همچنان که آن شب را نیز سحری درپی نبود.

  هنوزتا دمیدن وچشمک زدن ستارهء صبح وقت بسیاری مانده بود که یکی ازدوستان دربارهء انتخابات شورا های ولایتی حرف زد و از کاندید شدن شخصی نام برد که درآوان صباوت با وی آشنایی داشتم ولی سال ها می شد وی را ندیده بودم. می گفتند: او درروزهای خوشی وسرور درکنار شان بوده ، به کمک شان شتافته، از ایشان جدا نشده وبا هم کنده به دوزخ روی زمینِ آقای حکمتیار و طالبان کرام برده اند... انتخاب درستی بود و من حرفی جز تایید نمی تواستم داشته باشم. همین طوری که حرف به انتخاب رییس جمهور آینده کشورمی کشید وآنان دربارهء کارکردهای رییس جمهور دردرازای هفت سال کشور داری صحبت می کردند ونکات خوب وبد آن را ار دید ساده ولی بی شایبهء شان سبک وسنگین می کردند، با خشنودی زاید الوصفی متوجه می شدم که چگونه مردم ما عمیقاً سیاسی شده اند. آری آنان به درستی نیک وبد، خدمتگزار و مردم آزار را از هم تشخیص می دادند ومی گفتند دیگر نباید فریب آدم هایی را بخوریم که با وصف کمک ملیارد ها دالرنتوانستند ونخواستند حتا همین چند متر سرک ما را قیر کنند ویا برق به آبادی ما بیاورند. می گفتند آزموده را آزمودن خطاست . می گفتند بگذار تا روز انتخابات شکم چند بیوه زن از قُبل انتخابات سیر شود ؛ ولی حتا دست و وجدان همان بیوه زنان شکم گرسنه نیز درهنگام انداختن رای به صندوق این رشوه دهنده گان خواهد لرزید.

 بحث جالب و گرم شده می رفت که ناگهان یکی از دوستان پرسید: برادرشما چی شدید؟ چرا میدان را برای این آدم هایی که هیچ کدام شان توانایی اداره ء این سرزمین را ندارد رها کرده اید؟ چه شد آن حزب چند صد هزار نفری تان ؟ چرا خاموش هستید؟ من گفتم ، دوست عزیز! ما بودیم ، هستیم وخواهیم بود. حزب ما زنده است ، نفس می کشد وهمین حالا شایسته ترین فرزند خود را برای این پست کاندید کرده است.....گفتم وگفتم و پس ازآن که دوستان با کاندید نهضت فراگیر آشنا شدند ، همهء  شان قول دادند که تنها وتنها برای او رای دهند، زیرا معتقدند که فقط وتنها همین کاندید می تواند صلح وامنیت کامل را در کشور تأمین کرده وبرای ساختن زنده گی مرفه و جامعهء قانونمند پیکار نماید.

 صبح  که شد وبا دوستان مهربانم خدا حافظی کردم، دریغم آمد که برای دادن  گزارش این خبرها به دفتر نهضت دموکراسی وترقی افغانستان نروم ودربارهء این که دربرخی از نقاط کشور تا هنوز هم کسی از نامزدی کانید حزب ما اطلاع ندارد با رفقا صحبت کنم.  از طالع خوبم بود که جناب حبیب منگل نیز در آن جا وجود داشت و ما پس از سال ها  با هم دیدار می کردیم.ما به گرمی با هم مصافحه کردیم وگرم صحبت شدیم .  سخن از مصارف حتمیی بود که برای تبلیغات آینده ضرور بود، به همین خاطر هم بود که درنزدیکترین نقاط پایتخت کسانی بودند که نمی دانستند نامزد حزب ما برای انتخابات ریاست جمهوری چه نام دارد و چه چهره وچه گذشته یی . رفیق منگل می گفت : چاپ همین یک ورق " فراخوان" یک افغانی خرچ بر می دارد و ما برای چاپ دست کم صد هزار ورق به صد هزار افغانی یا دو هزار دالر ضرورت داریم . یا می گفت برای ظاهر شدن به مدت بیست دقیقه دریکی ازتلویزیون ها مثلاً " شمشاد " به هشت هزار دالر ضرورت است. .. ..می گفت  البته ما نیازی به رشوه دادن به مردم خویش نداریم ولی برخی مصارفی است بسیار ضروری که بدون آن پیش بردن این پروسه با دشواری های فراوانی روبرو خواهد شد....

 درهمان دقایق بود که بانو نفس جهید یکی از معاونین جناب منگل برای پست ریاست جمهوری نیز حضور به هم رسانیدند ومن که ازنزدیک با شخصیت فاضل این بانوی سخندان وبا وقار آشنا می شدم ، انتخاب درست رفیق منگل را ستودم ... دلم می خواست چاشت با ایشان باشم و دعوت انجنییر عزیز گرامی را برای خوردن شوربای لذیذ همیشه گی لبیک بگویم که مجبوریتی پدید آمد ومن ناگزیر به ترک آن جاشدم. هنگامی که دست رفیق منگل را می فشردم ، نا خود آگاه به چشمانش نگریستم : درچشمانش خدمت به مردم موج می زد وعشق پیدا بود .


May 31st, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات